سلام.

نه که هنوز احساس نفرت نداشته باشم، خشمگین نباشم یا در بهترین حالت، بی‌حوصلگی وجودم را احاطه نکرده باشد، نه. فقط حس می‌کنم می‌توانم کمی انسانیت را متفاوت ببینم؛ این تلاش برای زنده بودن. می‌دانی، من از زخم‌ها خوشم می‌آید، همیشه همین‌طور بود. دلیلش هم کمی شخصی ست؛ چون رفاه دوست من نیست و به من احساس زنده بودن نمی‌دهد. هرلحظه زندگی در ثروت و شادی بیشتر، من را به این فکر می‌اندازد که شاید به اندازه‌ی کافی لایقش نباشم. یعنی خب می‌دانی، تا انسان‌هایی هنوز هستند که ندارنش و من چه چیزی پیشکش دنیا کردم که این را به من هدیه داده؟ از این روست که غم برایم آشناست. غم را مقدس می‌دارم و فکر می‌کنم اگر بر وجودت مسلط شود و بر آن مسلط شوی، تو افسار روزگار را دست می‌گیری و بی‌توجه به اطرافت، فقط پیش می‌روی. این نوع پیش‌روی برایم جذاب نیست، اما نمی‌توانم انکار کنم که زیبا و موفقیت‌آمیز است و خب وقت زیادی برای دست و پنجه نرم کردن با غم نیاز است. این که شادی تو را می‌دواند که دیگر چیزی نیست که من بگویم.

با خودم فکر می‌کنم که از هر عصبانیت، چه درسی می‌توانم بگیرم. از این پشیمانی‌ها و حماقت‌ها چه طور؟ از این بازی‌های بچگانه‌ی روزگار. راستش چندوقتی است دارم می‌بینم مثلا کسی سی سالش است اما هنوز اصلا بزرگ نشده و این بزرگ شدن معانی متعددی دارد که من خب نمی‌خواهم حالا درباره‌اش بحث کنم اما قطعا کلیشه نیست و فرق دارد با این که تو در هر سنی هستی نوجوان باقی بمانی. می‌دانی بیشتر به این ربط دارد که درکت از روابط جهان، انسان‌ها و اشیائش دقیقا چیست و انتظاراتت چه طور تطبیق پیدا می‌کنند و راستش را بخواهید من تا حد خوبی، خودم و تفکراتم را بزرگ‌منشانه می‌دانم و این تعریف نیست، صرفا یک حقیقت است.

گاهی از خودم می‌ترسم چون مشتاقم که خشم برانگیخته‌نشده و تلنبارشده در گونه‌ی هموساپینس را ببینم. به نظر جذاب می‌آید که میلیون‌ها سال، ستم و ظلم و در خود فروشکستن هم‌نسل‌ها و بزرگ‌ترها و کوچک‌ترهایمان، چه طور در ما تجلی یافته و بروز نکرده. می‌دانی یک زمانی درباره‌ی تهران می‌گفتند بهتر است که زله‌های ریزریز بیاید؛ چون اگر انرژی زمین خالی نشود بالاخره یک روزی زله‌ای می‌آید که تهران را با خاک یکسان می‌کند. نمی‌دانم راستش که زله آمد یا نه، مباحث زمین‌شناختی برایم چندان جذاب نیستند اما دیدن درونیات انسان‌ها چرا؛ این خشم تلنبارشده در گونه‌ی ما، که عجیب گونه‌ای ست؛ راستش جدیدا کمی دارم با دید تکاملی محض به حیات به مشکل می‌خورم، نمی‌دانم.

راستش گاهی که نفرت زبانه می‌کشد و از شدت دردش به گریه‌ام می‌اندازد، به این فکر می‌کنم که این زبانه‌ها برای حیات نیاز است؟ برای پایداری؟ نمی‌دانم. می‌دانم که غم زیباست اما نباید به درد هویت دهم تا محو شود، گرچه برایم سخت است. اگر کسی جایی از جهان چاقو در قلبش فرورفته، من چرا حداقل در دستم فرو نکنم؟ حالا که درد، کم‌شدنی نیست، چرا شبیه هم نباشیم؟ گاهی خشمگین است، گاهی زور می‌گوید، گاهی داد و فریاد می‌کند، گاهی ناسزا می‌گوید و عزیزِ من، این‌ها اگر از درد کشیدن نیست، پس از چیست؟ این‌ها اگر موروثه‌ی تحمیلی ما، از قلب‌های سراسر درد اجداد ما نیست، پس چیست؟ وحشی‌گری چند نوع دارد و نوعی از آن انسانی ست. راستش باید بگویم من انسانیت را دوست دارم و باید قبول کنم که همه‌چیز همیشه گوگولی و زیبا نیست؛ درد هم هست، غم و خشم و عصیان هم. عصیان برای من واژه‌ی زیبایی‌ ست، تجلی زیبایی‌ها و انسانیت ست. ترکیبی از خشم، نیاز به رهایی، انرژی‌های نهفته و برانگیخته، درد سالیان، اراده و اختیار، تفکر انسانی، تفاوت و خاص اندیشیدن و در نهایت قدرتمند بودن. این ترکیب، ترکیبی ست که در طول تاریخ درخشیده تا همین ترکیب را از بین ببرد. عجیب است اما برای کنار رفتن ظلم و درد، نیاز به ظلم کردن و درد کشیدن است و نمی‌دانم هنوز، اما حداقل ظلم مقدس نیست اما درد چرا و چرا؟ چرا برای مغلوب بودن، ساکت بودن و خوردن و دم برنیاوردن، ارزش قائلیم و برای شجاعت و قدرت نه؟ به هرحال با کمی فکر و در مسیر قرار گرفتن، این‌ها ابزار مبارزه‌ی ما با ظلم درونی این گونه‌ی نادر است.

نمی‌دانم منظورم را درست رساندم یا نه، من پیرو مکتب دردسازی و ایجاد جریان ظلم نیستم! من راه همگام پیش رفتن را می‌طلبم، عدالت را و این حالا اصلا موضوع بحث نیست. موضوع فقط این است که عزیزان من، حتی وقتی خشمگین می‌شوید و دنیا تاریک می‌شود و فقط شما با نور موضعی ایستاده‌اید و فریادکشان، دل می‌شکنید هم دوستتان دارم. نه که تاییدتان کنم و تشویق برای فرورفتن در این خودخواهی‌تان، هدف چیز دیگری ست؛ درد کشیدن برای خالی کردن جهان از درد و رنج. صرفا دوستتان دارم چون معلوم است که انسانید، قلب دارید و قلبتان در جوش و خروش است. این که از گذشته‌تان پشیمان می‌شوید چون احتمالا قبلا احمق بوده‌اید، این که گاهی زخم‌هایتان را از هم پنهان می‌کنید اما رویش مرهم نمی‌گذارید و پارچه نمی‌بندید، این‌ها همه را دوست دارم چون گونه‌ی انسان‌ها را دوست دارم. دوستتان دارم چون انسانیت، پیچیده، عجیب و از لحاظ تئوری با این همه پارامتر و متغیر غیرممکن است؛ چون شاهد ممکن بودن چیزی غیرممکن بودن عجیب است، عجیب است، عجیب!

 

+ آهنگ عنوان

اون‌جایی که می‌گه : پرنقش‌تر از فرش دلم، بافته‌ای نیست / بس که گره زد به گره حوصله‌ها را»، همینیه که من می‌گم. انسانیت پرنقش و رنگت می‌کنه عزیزم.

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی، در من اثر سخت ترین زلزله ها را...

ازتون دقیقا، مُ‌تِ‌نَ‌فِّ‌رَم!

فتبارک الله احسن الخالقین

درد ,چون ,گاهی ,عجیب ,راستش ,ظلم ,این که ,و در ,دوست دارم ,و این ,درد کشیدن

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رادیاتور پره ای در شیراز - فلاح زاده مقالات مفید زر و مد فروش لوازم آرایشی از بندگی زمانه آزاد رزرو آنلاین اقامتگاه دانلود فیلم جدید و سریال با لینک مستقیم هیأت دانش آموزی انصار المهدی (ع) شهرستان سمنان گروه بازرگانی سیراف خانه بازاریابی دیجیتال ایران ایران هتل آنلاین